مشغول بلند بلند خندیدن بودم که یکدفعه صدایم زد.

از توی جیبش خیلی نرم یک کاغذ در آورد و گفت بیا.

عکس آقا را روی کاغذ دیدم.

می خواستم دهانم را باز کنم و بپرسم برای چی؟

یکدفعه گفت هیسسسسسس و رفت!

انگار مشغول پراکندن اعلامیه های یک تشکلیات مافیای هستیم!

انگار ولایتی بودن کار بدی است.

انگار دادن عکس آقا و اعلامیه نه دی به یکدیگر جرم محسوب می شود!

.

.

.

انگار نه انگار که عشق را باید فریــــــــــاد زد!

انگار نه انگار ولایت عشق است!

.

.

.

شما هر چه می خواهید بگویید.

ولی من می گویم.

تقصیر خودمان است.

که ولایت را فریــــــــــــــاد نمی زنیم.

عشقمان را به رخ این همه مدعــــــــــــــــــــــــی نمی کشیم!

کوتاهی از خودمان است که عشــــــق را پنهان می کنیم...

انکار می کنیم...

عشق را باید فریاد زد و افتخار کرد....

.

.

.

باز هم نه دی. و باز هم حکایت آن روز توی مجلس شورای اسلامی. اردوی کلاس اجتماعی بچه های سوم مدرسه راهنمایی روشنگر. زود تعطیل شدن مدرسه. راهپیمایی و چهارشنبه ای که برای خودش تاریخی شد و جایی فراتر از تقویم علامت خورده ی من قرار گرفت....

باز هم نه دی.

باز هم مانتوی آبی مدرسه. باز هم پسرکوچولویی که هنوز به دنیا نیامده بود. باز هم "در ظهر عزا حرمت ارباب شکستند. علامدار کجایی..." باز هم عاشورایی. عاشورایی تر.

.

.

.

باز هم نه دی.

باز هم مرگ ضد ولایت فقیه....

مرگ آمریکا....

مرگ انگلیس...

مرگ اسراییل...

پ.ن: خامنه ای همان خمینی است. همان "خ" و "م" و  "ن" و "ی"  به علاوه یک "ا" و یک "ه" یعنی یک آه...


+ تاریخ پنج شنبه 90/10/8ساعت 8:24 عصر نویسنده polly | نظر